اون نه پرنسسه.نه کیوت اون فقط یک دختر کوچولویی هست که اصرار داره بچه بمونه.تا بتونه تموم توت فرنگی های جهان و بخوره و لباساشو صورتی و کثیف بکنه بدون اینکه مردم قضاوتش بکنن... اون یکم متفاوت از بقیس،برونگراس ولی از یک نوع درونگرا+-+ مثل این خودکار هاست که چند رنگ دارن،گاهی قرمز،گاهی سیاه،گاهی صورتی،گهگاهی هم آبی و سبز.. ولی اکثرا خانوادش فک میکنن اون یک تینیجر ارومه گوشه گیر سیاهه در حالی که بچه های فامیل فک میکنن یک بچه پایه ولی لجبازه مثل قرمز.. اماااا همسن و سال اون فک میکنن یک صورتی کیوت لعنتیه که مثل پرنسس ها رفتار میکنه:) ولی میدونین چیه روح اروم و ساکت اون یک رنگیه که هیچوقت تو جوهر ها جا نداشته. قهوه ای اون عاشق بوی خاک و قهوس؛موهای خرمایی فرفریش مثل سیم های تلفن عمومی پیچن و روی صورتش میفتن.. اون پرنسس توی کتاب ها نیست اون عروسک کوکی رنگ و رو پریده پشت ویترینه^~^
کنار درخت بونسای وایستاده بود،بدنش سرشار از هیجان بود.نه تنها چشماش بلکه با تک تک سلول هاش منتظر فردی بود که قراره بیاد.
نمیتونست سر جای خودش وایسه فقط تکون میخورد،روی نوک پا وایمیستاد و باز پاهاشو به زمین میچسبوند...
بدون لحظه ای مکث چشماش بینه ساعت مچی و سر کوچه میرفتن و میومدن،بالاخره عدد یازده تبدیل شد به دوازده و مردی جوان سر کوچه ظاهر شد؛چشم های دختر گرد شدن و چشماش داشتن مثل ستاره ها میدرخشیدن:)
مرد جوان چند قدمی جلو تر اومد که چشماش به گیره های سبز لای موهای طلایی دختر افتاد.
دخترک سر جای خودش خشک شده بود و قلبش چنان میتپید که میشد صداش رو شنید.
مرد جوان لبخندی زد و دختر خودشو پرت کرد بغل خندان مرد جوان...
این داستان عاشقانه نیست بلکه داستان خواهر و برادریه که فقط لحظه شکوفه زدن درختا میتونستن همدیگه رو ببینن؛این یک قانون بود،قانون بین خواهر و برادرش..
هیچکسی نمیدونست چرا یک سال حسرت میکشن تا همدیگه رو ببینن ولی این قانون بود دیگه،نمیشد که قانونو زیر پا گذاشت•^•
اون دخترک هر روز ساعت ۱۲:۱۲ اونجا وایمیستاد با اینکه میدونست قراره برادرش نیاد ولی اون معتقد بود که این لحظه جادویی بهش میگه که حال مرد جوان خوبه و فقط یکمه دیگه باید صبر کنه تا اونو ببینه و محکم بغلش کنه..
من قول دادم که دیگه چالش بلند ننویسم ولی این خیلی دلمو بردددد:))
روز اول: برای سال آینده چه هدف هایی دارید که مصمم هستید به انها برسید؟ برای رسیدن به انها برنامه دارید؟ موانعتان را لیست کنید و راه های پشت سر گذاشتن انها را بنویسید.
۱-رفتن به کلاس موسیقی+-+
موانع:راستش تموم مانع ها خودمم:/من همیشه تنبل و بی حس بودم برای هر کاری ولی دیگه قراره یک شروع تازه بکنم=]
برنامه:اول از همه جمع کردن شجاعتم و بعد اون ثبت نام(مرحله راضی کردن خانواده نداریم چون مامانم خودش پیش قدمهD": )
~
۲-ادامه دادن نقاشیام
موانع:بازم خودم و اعتماد به نفس پایینم=|
برنامه:تموم کردن تموم نقاشیای نصفه و شروع دوباره و پر انرژی این کار<( ̄︶ ̄)>
~
۳-وضعیت تحصیلی بهتر#_#
موانع:اینترنت و بی حوصلگی معلما و تموم شاگردا=/
برنامه:انجام تموم تکالیفا سر موقع و تعیین یک جایزه ناب برا خودم|B
+اینم بگم زیادی حساسیت گرفتم وگرنه نمره ترم اولم۱۹٫۶۰ بوده و مامان بابام ازش راضین*حیحی
از بین تعداد زیادی ادم که مثل غاز ها اینور و اونور میرفتن،چشمم بهش افتاد..
بدنم سرد شده بود و قلبم نوک انگشتام میتپید،جلوتر رفتمو دستمو به طرف شونش بلند کردم:ویل؟!
به طرف من برگشت و با تعجب به صورتم زل زد،منتظر بودم که چیزی بگه که صورتشو در هم فشرد و یک کار غیر منتظره کرد.دستشو طرفم دراز کرد و چتری هامو به یک طرف برد؛صورتش حالت خنده گرفت..
داشت بهم نگاه میکرد و چیزی نمیگفت.
میخواستم ساعت ها باهاش حرف بزنم ولی حرفی نداشتم. در سعی بودم که چیزی بگم که چشمم به کتاب لای انگشتاش افتاد،همین لحظه بود که متوجه شدم داره به کتاب لای دستام نگاه میکنه؛نگاهامون به هم خورد و گفت:رومئو...و با کمی مکث ادامه داد ژولیت؟!
-اره،کتاب خوبیه:)
کتابو جلو صورتش گرفت و گفت این کتاب خوبیه؟
-امممم،خب اره...
کتابو کمی پایین تر اورد به طوری که چشماش دیده میشد،ابروشو بالا برد و با لحن عجیبی گفت:این محشره!
کنار رفتم تا مرد بلندی که از پشت سرم مدام داره بهم میگه برم کنار،رد بشه.
ادما از هر طرفی رد میشن و سرم گیج میره. با خودم میگم:خیلی خوب شد الان دیگه گمش میکنم.
روی نوک پا وایمیسم تا پیداش کنم؛بالاخره بین موجی از انسان پیداش میکنم که داره میخنده.
سعی میکنم نزدیک تر برم که از بین این همه انسان بلند و کوتاه غیر ممکن به نظر میرسه.
دستمو میگیره و با خودش به گوشه خلوتی میکشونه،صورتم حالت تعجب و خنده به خودش گرفته..
-چاره ی دیگه ای برا ادم نمیزارن
میزنیم زیر خنده،متوجه نگاه هاش به لبخندام میشم... و قلبم به شدت سریع میتپه و برای اینکه هل نشم میگم:
-داشتی میگفتی این کتاب محشریه نه؟
-قطعا!
بازم حرفی ندارم که بگم و کارو به اون میسپارم.
-عشق بینشون مثل خورشید تموم نشدنیه
-ولی این طور عشقا فقط تو کتاباس
سرمو پایین میندازم و به کفش هام خیره میشم.
-واقعا اینجوری فکر میکنی؟
-تا وقتی کسی مثل رومئو و ژولیت رو ندیدم اره..
کمی با ورق های کتاب بازی میکنه،انگار نمیخواد واکنشی نشون بده..
کسی از پشت صداش میکنه
ویل،ویل،هییی با توام
وقتی اون مرد جوانو میبینه با عجله ازم خداحافظی میکنه و میره؛همونجا تو افکارم غرق میشم.
فک کنم اشتباه کردم،نه؟
باید بهش میگفتم که مثل ژولیت عاشقشم؟باید میگفتم که هر وقت میبینمش ضربان قلبم میره بالا؟
شاید اونم مثل رومئو دوستم داشت؟!
پ.ن:هیچوقت اول نوشته و بعد دنبال عکس نباشین چون کلافه میشین:/
پ.ن۲:اصلا خوب نشد،فقط چون دوستم گفت خوبه منتشر میکنم*-*