ꜱɪʟᴇɴᴛ ᴇʏᴇꜱ

Just look! Don't say anything

~مو حنایی~

موهای حنایی و چشم های مبهوت و پوست سفیدش مثل شیر ،زیر سایه ی کلاه پنهون شده،لباس سیاه و ژولیدش با یک کت خاکستری داره پشت ویترین دلربایی میکنه.. 

اونقدر زیباس که خنده هاش زیر کلاه بزرگش مثل خورشید میدرخشه. 

مثل یک عروسک سخنگو هست که منو به سمتش میکشه؛هر روز از جلوی مغازه میگذرم ولی نمیتونم تو چشم هاش نگاه کنم که نکنه تو زندان درخشان چشم هاش حبس بشم،هر روز بی توجه و بی امید تر از دیروز از این خیابون میگذشتم ولی یک چیزی هر روز بیشتر و بیشتر میشد. 

علاقه من به اون و توجه اون به من . 

یکی از روز ها با جرئت و لرزش وارد مغازه ی کهنه فروشی مرد پیر شدم، و به سمت پیرمرد که مشغول تعمیر ساعت بود رفتم،متوجه نگاه های عروسک دلربای پشت ویترین میشم،برمیگردم و برای اولین بار.تو چشم هاش نگاه میکنم؛قلبم،قلب کوچولو و نازک من میتونه از پسش بر بیاد؟ 

خون به مغزم که رسید از مغازه میام بیرون. 

از خوشحالی جلوی چشممو نمیبینم و وااای میخورم زمین،کف دستام زخمی میشه،ولی درد شیرینه عشق روح و جسممو فرا گرفته. 

تصمیم میگیرم توی یک خط حرف دلمو بهش بگم. 

ولی نه من جرعت اینو دارم و نه..... 

 

 میخوام بدونه اون دلباخته کیه ولی!ولی دلم حاضر نیست فریاد بزنه که،اره،من دوستت دارم... 

پس حرف هامو به کلاغ سیاه میسپارم تا به گوش عروسک سخن گو برسونه. 

مو حنایی من،داره با چشم های شفاف و شیشه ایش دنبال یک معشوقه که اعتماد کافی رو از خودش نداشت، میگرده. 

اما نمیدونه اون داره زیر چراغ خاموش خیابون ، مشتاقانه بهش نگاه میکنه و تو دلش میگه:«کاش اون بفهمه که من معشوقه ی اون بودم». 

~

+اوکی میدونم خیلی چرته ولی نیاز داشتم بعد مدت ها بنویسم:) 

+از من یک توصیه اول ننویسید بعدا برید دنیال عکس@_@ 

~Im not okay~

باور کنین ادمی نیستم که مردمو با چصناله وادار به گوش دادن به حرف هام بکنم 

پس میکشم:) 

کلیک 

کلیک ۲ 

+کامنتا رو میبندم چون واقعا حس و حال پذیرفتن انتقادو ندارم:/ 

+پست قبلیو یک دیدی بزنید:) 

اینجا+-+

۸ موافق ۰ مخالف

~اعتراف~

اهههههه،دارم اذیت میشم و از چند ساعت پیش خودم شرمندم... 

با عقل سه تا اسکل یک نامه نوشتم و با یکی از بچه های کلاس بغلی دادم بهش و میدونین چیه؟ 

خیلی چرت روش اسم کلاسم نوشتیم(داد زدننننن) 

بعد دیدیم یهو همچین دارن میدوین طبقه ی سه که تقسیم شدیم... 

پرس و جو شون اونقدر زیاد بود که تا من برگردم هم اونجا بودن. 

(البته که خودمو زدم کوچه ی علی چپ ولی به شدت استرس داشتم) 

«الانم حس مزخرفی گرفتم،شتتتت»

۳۱ نظر ۸ موافق ۰ مخالف

~اونی که منه؟~

اون نه پرنسسه.نه کیوت
اون فقط یک دختر کوچولویی هست که اصرار داره بچه بمونه.تا بتونه تموم توت فرنگی های جهان و بخوره و لباساشو صورتی و کثیف بکنه بدون اینکه مردم قضاوتش بکنن... 
اون یکم متفاوت از بقیس،برونگراس ولی از یک نوع درونگرا+-+ 
مثل این خودکار هاست که چند رنگ دارن،گاهی قرمز،گاهی سیاه،گاهی صورتی،گهگاهی هم آبی و سبز.. 
ولی اکثرا خانوادش فک میکنن اون یک تینیجر ارومه گوشه گیر سیاهه در حالی که بچه های فامیل فک میکنن یک بچه پایه ولی لجبازه مثل قرمز.. 
اماااا همسن و سال اون فک میکنن یک صورتی کیوت لعنتیه که مثل پرنسس ها رفتار میکنه:) 
ولی میدونین چیه روح اروم و ساکت اون یک رنگیه که هیچوقت تو جوهر ها جا نداشته. 
قهوه ای
اون عاشق بوی خاک و قهوس؛موهای خرمایی فرفریش مثل سیم های تلفن عمومی پیچن و روی صورتش میفتن.. 
اون پرنسس توی کتاب ها نیست اون عروسک کوکی رنگ و رو پریده پشت ویترینه^~^

۲۲ نظر ۶ موافق ۰ مخالف

~12:12~

​​​

کنار درخت بونسای وایستاده بود،بدنش سرشار از هیجان بود.نه تنها چشماش بلکه با تک تک سلول هاش منتظر فردی بود که قراره بیاد. 

نمیتونست سر جای خودش وایسه فقط تکون میخورد،روی نوک پا وایمیستاد و باز پاهاشو به زمین میچسبوند... 

بدون لحظه ای مکث چشماش بینه ساعت مچی و سر کوچه میرفتن و میومدن،بالاخره عدد یازده تبدیل شد به دوازده و مردی جوان سر کوچه ظاهر شد؛چشم های دختر گرد شدن و چشماش داشتن مثل ستاره ها میدرخشیدن:) 

مرد جوان چند قدمی جلو تر اومد که چشماش به گیره های سبز لای موهای طلایی دختر افتاد. 

دخترک سر جای خودش خشک شده بود و قلبش چنان میتپید که میشد صداش رو شنید. 

مرد جوان لبخندی زد و دختر خودشو پرت کرد بغل خندان مرد جوان... 

این داستان عاشقانه نیست بلکه داستان خواهر و برادریه که فقط لحظه شکوفه زدن درختا میتونستن همدیگه رو ببینن؛این یک قانون بود،قانون بین خواهر و برادرش.. 

هیچکسی نمیدونست چرا یک سال حسرت میکشن تا همدیگه رو ببینن ولی این قانون بود دیگه،نمیشد که قانونو زیر پا گذاشت•^• 

اون دخترک هر روز ساعت ۱۲:۱۲ اونجا وایمیستاد با اینکه میدونست قراره برادرش نیاد ولی اون معتقد بود که این لحظه جادویی بهش میگه که حال مرد جوان خوبه و فقط یکمه دیگه باید صبر کنه تا اونو ببینه و محکم بغلش کنه..

عیدتون مبااااارکککک:)))  

ایشالله به همه ارزو هاتون برسین✨ 

۱۱ نظر ۹ موافق ۰ مخالف
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان