يكشنبه ۹ بهمن ۰۱
طوری لبش را میجَوَد که انگار تشنه ی قرمزی پشت پوستش است.بالاخره خون!چشمان خسته اش بسته میشوند؛زبانش طعم خون را میچشد.لبخند تلخی مهمان این ضیافت است...
[تا کجا میتوان پیش رفت؟!تا کی میتوان رقت انگیز زندگی کرد؟]باد میوزد و درد را برایش معنا میکند.سوزشی سطحی اما دردی عمیق.
شاید جواب سوالهایش این باشد...[تا جایی که تک تک سلول هایت نیز درد را بچشند:)]