ꜱɪʟᴇɴᴛ ᴇʏᴇꜱ

Just look! Don't say anything

~شرح حال~

بالاخره تصمیم میگیرم با خودم روراست باشم؛این سخت ترین کاره چون وقتی سعی دارم با منه درونم آشنا بشم سرم گیج میره قلبم بیش از حد تند میزنه و نمیدونم چیکار باید بکنم!

ولی اون شب،فرصتی پیدا کردم که با خودم صادق باشم.و بتونم گوشه ای از این نوشته رو با خودم در میان گذاشته باشم.

~

به قول بقیه من هیچ وقت زیر بار کاری نمیرم،همیشه طفره میرم و ....

مورد اولی که نیازه باهاش روبرو بشم ترس هامه.من از بچگی ادم ترسویی بودم،و اینم بگم ترس برام بیانگر ضعف و شکست نیس؛ همه میترسن و این یک احساسه اما چیزی که جلوی منو میگیره ماندگار بودنشونه.

همین که با خیلی فوبیاها کنار اومدم و ازشون گذشتم میتونه بهم پیشرفتمو نشون بده ولی هنوز ترس هایی وجود داره که نمیتونم اسمشو هراس و اینجور چیزا بزارم چون خودمم نمیدونم ترسم از چیه؟از کیه؟ 

مورد دوم که ازش بیزارم احساساته که همیشه ی خدا باهاش مشکل داشتم.

فک کنم همین عکس و دوسطری که داره میتونه کل حرف دلمو داد بزنه.

مورد سوم فکر زیاد .... 

قاطعانه و حتمی میتونم بگم اگه مغزم پا داشت تا همین الانشم صبر نمیکرد و از دستم خلاص میشد؛من توانایی اینو دارم که تو یک ثانیه به هزار و یک چیز بی ربط به هم فکر کنم و خودمو با یک حس ناآشنایی که بی امنی رو بهم میده تنها بزارم.

مورد چهارم علایق ؛ این بزرگترین مشکلمه که هیچوقت نتونستم مداواش کنم یا حتی کمی باهاش کنار بیام.

مشکل این نیست که مثلا،غیرممکن هارو میخوام و این آزارم میده.

مشکل اینه من نمیدونم علایقم چیه،به چی عشق میورزم،از چی لذت میبرم؟!

من هیچکدوم از اینا رو تا حالا تجربه نکردم .خیلی دنبالش رفتم،میتونم بگم تو هر رشته ای دنبالش گشتم.

ولی هنوزم نمیدونم علایقم چیه.

آواز خوندن حالمو خوب میکنه،ازادم میکنه،دوستش دارم،ازش لذت میبرم ولی میترسم؛میترسم مثله چیزایی که قبلا فکر میکردم که دوستش دارم نیمه بمونه و،مجبور بشم بقیه ی عمرم رو به خاطر نیمه گذاشتنش عذاب وجدان بگیرم.

فک کنم مورد آخر هم حصار هام باشن.

سخت و سفت گرفتن هرچیزی.ترس از اشتباه درک شدن.

نمیدونم با تمام اینا چطوری کنار بیام،ولی این اخری رو میتونم کاملا حس کنم که از لحاظ جسمی هم بهم اسیب میزنه.

اره میدونم،من خیلی سخت میگیرم و خودمو آزار میدم.

ولی باید یک روزی یک جایی باهاشون کنار بیامTT

شاید بهتر باشه اینم بگم که در مورد روانشناسی خیلی چیزا دیدم و انجامشون دادم ولی فک کنم چیزایه دیگه ای هم دارم که باید خودم واسشون راه حل پیدا کنم.

پ‍.ن:نیاز داشتم خودمو خالی کنم ولی ازمنتشر کردنش مطمئن نیستم:/

بعدا.نوشت:باورم نمیشه انقدر مغز ماهی شدم که یادم رفته عکس دوم رو آپلود کنم&_&

۶ موافق ۰ مخالف

~من دلم میخوادقاصدک بشم~

دلم میخواد مثل اون قاصدک سفید کوچیک،رها بودم.
آزاد در میان باد،فارغ در میان ثانیه ها،سبک میان انگشتان.
دلم میخواد اونقدر سبک بشم که دست قاصدک رو بگیرم و باهاش به پرواز در بیام‌.
راسته که میگن قاصدک ها پیام رسان حرف های ناگفته ان؟
پس منم میخوام پیام رسانه، پچ پچ های فردی برای محبوبش بشم.محرم و مهمان حرف های یواشکی و در گوشی بشم.
مثل قاصدک پَر پَر بشم،جدا بشم.حس کنم که دارم از هم گسسته میشم ولی؛با پرواز هر دانه ی کوچیکم،حس شادابی کنم.
من دلم میخواد قاصدک بشم:)

۳ نظر ۱۰ موافق ۰ مخالف

~متفاوت بودن است یا..؟~

هر روزی که می‌گذشت مانند نواری قدیمی بود،هر قطعه شبیه هم بود ولی هر روز یک بخش جدیدی از ان را گوش میدادی.
باز خورشید طلوع میکرد،پلک ها از هم جدا میشدن و خستگی شب را با آب، در دست و صورت زدن پشت سر میگذاشتند.خوراکی هایی از سر عجله میخوردند و مثل قارچ سر از خیابان ها در میاوردند.
در این هنگام من هنوز میان لحاف و تشکم پیچ میخورم تا کمی بیشتر بخوابم،تقریبا لنگ ظهر بیدار میشوم دیگر نیازی به خوردن صبحانه ی مفصل ندارم.
زندگی تماما یک نواخت است،باز دارم از بیکاری به تکلونوژی پیشرفته ی نچندان بدردبخور فکر میکنم.
متن های کذایی باز هم مغزم را درگیر خود کرده است.
با بی توجهی به سناریو های مغزی سراغ گوشی میروم باز هم بیکارم،بیکار تر از هر کسی.
به ویالون خاک خورده ی کنار اتاق فکر میکنم؛چرا نسبت به آن انقدر کم توجه و بی علاقه شدم؟
باز سراغ متن هایی از هر گوشه ی بیان میگردم.
دوباره بیکارم به دنبال تکالیف کلاس هایم میروم،طولی نمیکشد که باز بیکارم.
بیکاری در من ریشه مرده است یا چی؟
بر کتاب پناه می اورم،ساعت ها غرق خواندم ولی به این فکر میکنم که،نمیتوانم تمام روز را با کتاب خواندن سپری کنم.
کتاب را میبندم؛باز آن حس ارامش را در درونم حس میکنم.
ولی چرا حس میکنم زندگی بیشتر از سرگرم کردن خود با چیزهایی کوچک هست.
زندگی این است که هر روز با ناامیدی ای از خود بیدار شوی و سعی کنی روز ها،هفته ها،ماه ها ،و حتی سال های خود را با بیکاری و یا سرگرمی خود با مادیات بگذرانی.
معنویات چه؟
انها کجا هستند!
باز سوالاتم را با کلنجار های خود در گوشه ی ذهنم تنها میگذارم.
بالاخره وظیفه و کاری برای انجام دادن دارم.
اما اینبار هم از زیر بار این کار طفره میروم.

پ‍.ن:چقدر روزای آخر تابستون طاقت فرسا شده#_#

۹ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

~میان پاکت ها~

میان پاکت ها گم شدم؛کدومشو برات بفرستم.

اونی که از دلتنگی هام گفتم؟نه نه نه.

اونی که از روزای بارونی باهات صحبت کردم؟

شایدم اونی که جلوی گلفروشی یاد تو افتادم.

"1997, July,17"

میان هزاران گل چشمم به تک گلِ گوشه ی دیوار افتاد.همون گل بابونه ای که تنها یک گوشه مونده بود؛فکر میکنی به سادگی ازش گذشتم!البته که نه.

خریدمش:)

ادامه مطلب ۱۴ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

~گرمای وجودت~

میان مه و دود بیدار میشوم،بادی سوزناک کنار گوشم میپیچد،تار موهایم انقدر جلوی دیدم را گرفته است که حتی دستان برهنه و کبودم را نمیبینم،انگشتان پاهایم در کمال بیحسی روی زمین خشک کشیده میشوند. 

ادامه مطلب ۱۱ موافق ۰ مخالف
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان