ꜱɪʟᴇɴᴛ ᴇʏᴇꜱ

Just look! Don't say anything

هات چاکلت#2

.Ooo,Im okay

Hi 

بالاخره امتحاناتم تموم شد... 

ولی من هنوز همون حس فاکینگ گشادی رو دارم:> 

و دارم به اینکه 

هدف خلقت ادما چی بوده فک میکنم،و اینکه من تو زندگی هدفی دارم نه؟ 

باید زندگی کنم،برای چیزی،کسی،واقعه ای،اینده ای که 

هیچی ازش نمیدونم:) 

ولی سوال اینه من نمیدونم کیم و هر روز دارم زندگی یک فرد جدید رو تجربه میکنم. 

​​​​​

+پروفم+-+ 

+آزادین؟(امتحانتتون تموم شد؟)

۵ نظر ۷ موافق ۰ مخالف

~My symphony~

"::: click:::" 

یک توضیح کوچولویی بدم،، 
من خودمو تو نت های این موسیقی حس میکنم؛هر لحظه یک پیچ و خم منو تو اهنگ نشون میده... 

مخصوصا اون لیریک عجیب و متفاوتش:))) 

 

پ.ن:قرار بود خیلی وقت پیش بزارمش ولی کد های موزیک باکسو نداشتم:/ 

پ.ن:چقدر امتحانا ادمو از همدیگه دور میکنه:)

۸ نظر

~مو حنایی~

موهای حنایی و چشم های مبهوت و پوست سفیدش مثل شیر ،زیر سایه ی کلاه پنهون شده،لباس سیاه و ژولیدش با یک کت خاکستری داره پشت ویترین دلربایی میکنه.. 

اونقدر زیباس که خنده هاش زیر کلاه بزرگش مثل خورشید میدرخشه. 

مثل یک عروسک سخنگو هست که منو به سمتش میکشه؛هر روز از جلوی مغازه میگذرم ولی نمیتونم تو چشم هاش نگاه کنم که نکنه تو زندان درخشان چشم هاش حبس بشم،هر روز بی توجه و بی امید تر از دیروز از این خیابون میگذشتم ولی یک چیزی هر روز بیشتر و بیشتر میشد. 

علاقه من به اون و توجه اون به من . 

یکی از روز ها با جرئت و لرزش وارد مغازه ی کهنه فروشی مرد پیر شدم، و به سمت پیرمرد که مشغول تعمیر ساعت بود رفتم،متوجه نگاه های عروسک دلربای پشت ویترین میشم،برمیگردم و برای اولین بار.تو چشم هاش نگاه میکنم؛قلبم،قلب کوچولو و نازک من میتونه از پسش بر بیاد؟ 

خون به مغزم که رسید از مغازه میام بیرون. 

از خوشحالی جلوی چشممو نمیبینم و وااای میخورم زمین،کف دستام زخمی میشه،ولی درد شیرینه عشق روح و جسممو فرا گرفته. 

تصمیم میگیرم توی یک خط حرف دلمو بهش بگم. 

ولی نه من جرعت اینو دارم و نه..... 

 

 میخوام بدونه اون دلباخته کیه ولی!ولی دلم حاضر نیست فریاد بزنه که،اره،من دوستت دارم... 

پس حرف هامو به کلاغ سیاه میسپارم تا به گوش عروسک سخن گو برسونه. 

مو حنایی من،داره با چشم های شفاف و شیشه ایش دنبال یک معشوقه که اعتماد کافی رو از خودش نداشت، میگرده. 

اما نمیدونه اون داره زیر چراغ خاموش خیابون ، مشتاقانه بهش نگاه میکنه و تو دلش میگه:«کاش اون بفهمه که من معشوقه ی اون بودم». 

~

+اوکی میدونم خیلی چرته ولی نیاز داشتم بعد مدت ها بنویسم:) 

+از من یک توصیه اول ننویسید بعدا برید دنیال عکس@_@ 

طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان