ꜱɪʟᴇɴᴛ ᴇʏᴇꜱ

Just look! Don't say anything

~گرمای وجودت~

میان مه و دود بیدار میشوم،بادی سوزناک کنار گوشم میپیچد،تار موهایم انقدر جلوی دیدم را گرفته است که حتی دستان برهنه و کبودم را نمیبینم،انگشتان پاهایم در کمال بیحسی روی زمین خشک کشیده میشوند. 

زانوهایم؛انها دگر قدرت کشاندن بالا تنه ای بی روح را با خود ندارند. 
پیچش چیزی رو میان دستم حس میکنم.نفس هایی که صورت کاملا یخ کرده ام را گرما میبخشد. 
ان لحظه حتی حس کردم قلب یخ کرده ام هم دارم از گرما میسوزد،من کجا بودم؟کی بودم؟تو کی بودی؟هیچی یادم نمیاد!
ولی هنوز جای دستانت را میان دستم حس میکنم،هنوز انها را سفت چسبیده ام و با خود به سوی مه ای که ان طرفش راز بود میکشانم. 

پ‍.ن:جدی مغزم ارور داده+-+

۱۱ موافق ۰ مخالف
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان