یک ساعتی بود مشغول کشیدن چیزی بود؛مکث هایش برای خشک شدن رنگ های آبرنگش روی کاغذ باعث گم شدنش بین،ثانیه ها میشد.
آهنگی در گوشش زمزمه میشد.
فردی که با ابرنگ اشنایی ای ندارد حالا سعی در خلق یک منظره ی ابری است!؟
رنگ هارا قاطی هم میکند،میکشد،رنگ میکند،مکث میکند،و باز،رنگ میزند.
گاهی با خود میگوید اره خوب است.و گاه میگوید گند زده است.
هنگامی که قلم در دست دارد تنها دغدغه اش رنگ هاست؛ولی هنگام صبر با خود هزاران فکر دارد و خیال.
چشمانش خنثی نگاه میکند ولی مغزش؛او دارد با خودش حرف میزند.«تا به این روز به این اندیشیده اید که:انسان چگونه میتواند به فکر های خاسکتری و تاریک خود باز هم فکر کند؟
من کرده ام،به فکر کردن در مورد فکر هایم ماه ها پرداخته ام.»
بالاخره ،خشک میشوند.برگه ی پیش روی او با ترکیب آب و رنگ در خود پیچیده شده بود.موجی که بر روی کاغذ بود او را چندین دقیقه به خود شیفته کرد؛ گویی دخترک را وادار به صاف و مسطح کردنش دعوت میکرد.
این بود پایان آوازی که در گوش او میپیچید و پایان نقاشی به ظاهر زیبای او.
پ.ن:نمیدونم چرا با گذاشتن موزیک پلیر یک جنگ جهانی دارم&_&
پ.ن:راستی چالش های مارینای همه رو خوندم(حس غرور)
پ.ن:آهنگه خیلی عالیههههععع
پ.ن:دلم زیادی برا فضای اینجا تنگ شده بود•^•
پ.ن:انتخاب بی ربط ترین عنوان میرسه به"من"