ꜱɪʟᴇɴᴛ ᴇʏᴇꜱ

Just look! Don't say anything

~میان پاکت ها~

میان پاکت ها گم شدم؛کدومشو برات بفرستم.

اونی که از دلتنگی هام گفتم؟نه نه نه.

اونی که از روزای بارونی باهات صحبت کردم؟

شایدم اونی که جلوی گلفروشی یاد تو افتادم.

"1997, July,17"

میان هزاران گل چشمم به تک گلِ گوشه ی دیوار افتاد.همون گل بابونه ای که تنها یک گوشه مونده بود؛فکر میکنی به سادگی ازش گذشتم!البته که نه.

خریدمش:)

ادامه مطلب ۱۴ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

~گرمای وجودت~

میان مه و دود بیدار میشوم،بادی سوزناک کنار گوشم میپیچد،تار موهایم انقدر جلوی دیدم را گرفته است که حتی دستان برهنه و کبودم را نمیبینم،انگشتان پاهایم در کمال بیحسی روی زمین خشک کشیده میشوند. 

ادامه مطلب ۱۱ موافق ۰ مخالف

ᴼᵘᵇˡⁱᵉᶻ ᵈᵒⁿᶜ ᵗᵒᵘˢ ᵛᵒˢ ᶜˡⁱᶜʰéˢ

 
Je veux 
:)
Zaz 

Magic Spirit

یک ساعتی بود مشغول کشیدن چیزی بود؛مکث هایش برای خشک شدن رنگ های آبرنگش روی کاغذ باعث گم شدنش بین،ثانیه ها میشد.

آهنگی در گوشش زمزمه میشد.

فردی که با ابرنگ اشنایی ای ندارد حالا سعی در خلق یک منظره ی ابری است!؟

رنگ هارا قاطی هم میکند،میکشد،رنگ میکند،مکث میکند،و باز،رنگ میزند.

گاهی با خود میگوید اره خوب است.و گاه میگوید گند زده است.

هنگامی که قلم در دست دارد تنها دغدغه اش رنگ هاست؛ولی هنگام صبر با خود هزاران فکر دارد و خیال.

چشمانش خنثی نگاه میکند ولی مغزش؛او دارد با خودش حرف میزند.«تا به این روز به این اندیشیده اید که:انسان چگونه میتواند به فکر های خاسکتری و تاریک خود باز هم فکر کند؟

من کرده ام،به فکر کردن در مورد فکر هایم ماه ها پرداخته ام.» 

بالاخره ،خشک میشوند.برگه ی پیش روی او با ترکیب آب و رنگ در خود پیچیده شده بود.موجی که بر روی کاغذ بود او را چندین دقیقه به خود شیفته کرد؛ گویی دخترک را وادار به صاف و مسطح کردنش دعوت میکرد.

این بود پایان آوازی که در گوش او میپیچید و پایان نقاشی به ظاهر زیبای او. 

پ‍.ن:نمیدونم چرا با گذاشتن موزیک پلیر یک جنگ جهانی دارم&_& 

پ‍.ن:راستی چالش های مارینای همه رو خوندم(حس غرور) 

پ‍.ن:آهنگه خیلی عالیههههععع 

پ‍.ن:دلم زیادی برا فضای اینجا تنگ شده بود•^•

پ‍.ن:انتخاب بی ربط ترین عنوان میرسه به"من"

۳ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

به خاطر دارم؟...نمیدانم!

گل های بابونه،رقص کنان میان چمن زار چشم نوازی میکنند،پاهای برهنه ام زندگی را با هر قدم حس میکند.ولیکن صورتم؛او همچنان بدون حمل هیچگونه حسی نگاه میکند و پلک میزند.

باز به تو فکر میکنم.تویی که حتی چهره‌ات که نشان از شیدایی داشت را به خاطر ندارم... ؛دستانت،گرمی آنها،آنها را به یاد دارم.شایدم به یاد دارم درست نباشد نه؟!

چون هرگز نمیتوان گرمای زندگی بخششان را در ذهن خود جای داد.من آنها را حس میکردم من انها را با تمام وجود در لامسه ی خود حس میکردم.

اما چشمانت،چرا آنها را مانند خاطره ای از کودکی تار و پود به خاطر می اورم؟

شاید چون ان گرمای دستانت را نداشتند،شاید چون هیچوقت به من نگفتند که مرا دوست دارند.شاید چون هیچوقت از دیدن چشم های من خوشحال نبودند.شاید... 

جواب های گذرای بچگانه ی زیادی برای خود دارم ولی تو چی؟

تو جوابی نداری:)

۶ نظر ۸ موافق ۰ مخالف

~سخن هایی در اعماق وبلاگ ها~

​​​​​​

• آه ای عشق شیرین من

• سکوت را بشکن 

• سکوتی پر از حرف 

• به یاد پائولا 

• شاید روزی به کودکی سفر کردم 

• فراموشم نکن 

• شمعدونی ها درک نمیکنن 

• چون ما،ما بودیم 

• خالی از احساس 

 

• یک روز،یک روز اوژنی 

• تو برای من مردی 

• به یاد داری اوژنی؟ 

پ‍.ن:واقعا این چالش حس عجیبی بهم داد مثل یک هزار تو،یک شعر که تو هر خطش هزار کلمه خوابیده:)))) 

منبع چالشی که برام کلی جالب بود 

و آنیما یی که منو به این پست کشوند=]]] 

۴ نظر ۶ موافق ۰ مخالف
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان