ꜱɪʟᴇɴᴛ ᴇʏᴇꜱ

Just look! Don't say anything

ᴼᵘᵇˡⁱᵉᶻ ᵈᵒⁿᶜ ᵗᵒᵘˢ ᵛᵒˢ ᶜˡⁱᶜʰéˢ

 
Je veux 
:)
Zaz 

Magic Spirit

یک ساعتی بود مشغول کشیدن چیزی بود؛مکث هایش برای خشک شدن رنگ های آبرنگش روی کاغذ باعث گم شدنش بین،ثانیه ها میشد.

آهنگی در گوشش زمزمه میشد.

فردی که با ابرنگ اشنایی ای ندارد حالا سعی در خلق یک منظره ی ابری است!؟

رنگ هارا قاطی هم میکند،میکشد،رنگ میکند،مکث میکند،و باز،رنگ میزند.

گاهی با خود میگوید اره خوب است.و گاه میگوید گند زده است.

هنگامی که قلم در دست دارد تنها دغدغه اش رنگ هاست؛ولی هنگام صبر با خود هزاران فکر دارد و خیال.

چشمانش خنثی نگاه میکند ولی مغزش؛او دارد با خودش حرف میزند.«تا به این روز به این اندیشیده اید که:انسان چگونه میتواند به فکر های خاسکتری و تاریک خود باز هم فکر کند؟

من کرده ام،به فکر کردن در مورد فکر هایم ماه ها پرداخته ام.» 

بالاخره ،خشک میشوند.برگه ی پیش روی او با ترکیب آب و رنگ در خود پیچیده شده بود.موجی که بر روی کاغذ بود او را چندین دقیقه به خود شیفته کرد؛ گویی دخترک را وادار به صاف و مسطح کردنش دعوت میکرد.

این بود پایان آوازی که در گوش او میپیچید و پایان نقاشی به ظاهر زیبای او. 

پ‍.ن:نمیدونم چرا با گذاشتن موزیک پلیر یک جنگ جهانی دارم&_& 

پ‍.ن:راستی چالش های مارینای همه رو خوندم(حس غرور) 

پ‍.ن:آهنگه خیلی عالیههههععع 

پ‍.ن:دلم زیادی برا فضای اینجا تنگ شده بود•^•

پ‍.ن:انتخاب بی ربط ترین عنوان میرسه به"من"

۳ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

به خاطر دارم؟...نمیدانم!

گل های بابونه،رقص کنان میان چمن زار چشم نوازی میکنند،پاهای برهنه ام زندگی را با هر قدم حس میکند.ولیکن صورتم؛او همچنان بدون حمل هیچگونه حسی نگاه میکند و پلک میزند.

باز به تو فکر میکنم.تویی که حتی چهره‌ات که نشان از شیدایی داشت را به خاطر ندارم... ؛دستانت،گرمی آنها،آنها را به یاد دارم.شایدم به یاد دارم درست نباشد نه؟!

چون هرگز نمیتوان گرمای زندگی بخششان را در ذهن خود جای داد.من آنها را حس میکردم من انها را با تمام وجود در لامسه ی خود حس میکردم.

اما چشمانت،چرا آنها را مانند خاطره ای از کودکی تار و پود به خاطر می اورم؟

شاید چون ان گرمای دستانت را نداشتند،شاید چون هیچوقت به من نگفتند که مرا دوست دارند.شاید چون هیچوقت از دیدن چشم های من خوشحال نبودند.شاید... 

جواب های گذرای بچگانه ی زیادی برای خود دارم ولی تو چی؟

تو جوابی نداری:)

۶ نظر ۸ موافق ۰ مخالف

~سخن هایی در اعماق وبلاگ ها~

​​​​​​

• آه ای عشق شیرین من

• سکوت را بشکن 

• سکوتی پر از حرف 

• به یاد پائولا 

• شاید روزی به کودکی سفر کردم 

• فراموشم نکن 

• شمعدونی ها درک نمیکنن 

• چون ما،ما بودیم 

• خالی از احساس 

 

• یک روز،یک روز اوژنی 

• تو برای من مردی 

• به یاد داری اوژنی؟ 

پ‍.ن:واقعا این چالش حس عجیبی بهم داد مثل یک هزار تو،یک شعر که تو هر خطش هزار کلمه خوابیده:)))) 

منبع چالشی که برام کلی جالب بود 

و آنیما یی که منو به این پست کشوند=]]] 

۴ نظر ۶ موافق ۰ مخالف

~مرداد ماه~

دروغ چرا اگه آنیما برای چالش هایکو دعوتم نمیکرد تصمیم نداشتم برای مرداد پستی داشته باشم &_&

​​​​​​
ولی این مدتی که هیچ پستی نزاشتم اینقدر توی اعماق زندگی شناور بودم که تازه به خودم اومدمD":
تازه فهمیدم یک وبلاگ خاک خورده با ویو های وحشتناک دارم+-+
این ماه رو با تمام وجود داشتم،حس میکردم. 
زندگی داشت لابه لای تمام اتفاق ها به من میگفت که زمان داره میگذره؛مثل رودخونه،جاری میشه و میره.
این چند مدت رو اونقدر میان دقیقه ها و ساعت ها گم بودم یادم رفته بود ثانیه ها هم وجود داره ولی مرداد بهم یاد اوری کرد که من دارم یک کاری رو به اسم «زندگی کردن» تجربه میکنم و باید ازش لذت ببرم پس این ماهو با تک تک سلول هام خوش گذروندم،حتی وقتی که سرنوشتم خیلی چیزای غم انگیزی جلو راهم قرار داد:) 

پ‍.ن:واااای دارم برای پینک ونوم فشار میخورم•^•

۲ نظر ۵ موافق ۰ مخالف

~جنگل اشتباهات~

میخوام از کسی بنویسم که از ناکجا آباد اومد و مثل یک مشاور حرفاش تو روحم نفوذ کرد:
مدتی بود گم کرده بودم. اونو؛مشاورمو ...
داشتم غرق میشدم،توی دریای هرج و مرج سرم،جایی که به جای درخت، اشتباه های زندگیم روییده بود.
یک یا هم دو ماهه فهمیدم این جنگل اشتباهات «منم»نه  یک خرابه که قبلا یک غول توش زندگی میکرد.
حالا دارم میفهمم که اشتباهاتم زیبا تر از درختان،چون من کاشتمشون من بزرگشون کردم و برا خودم نگهشون داشتم.
یک عالمه درخت که شدن یک خونه.
حالا دلم میخواد برم بشینم کنار همونی که بهش میشه گفت مشاور و بگم.تویی که از ناکجا اباد اومدی و بعد رفتنت، راهمو گم کردم؛حالا اینجام.
شدم همونی که شاید فکرشم نمیکردم.
دلم پره شادیه،پره آرامش
دیگه جنگل اشتباهات مکان دردونه ی منه:))))) 

پ‍.ن:اصلانم معذب نیستم دو روز پشت سر هم ستاره مو روشن کنم .

پ‍.ن: و همچنین اصلانم خجالت نمیکشم چالشم نصفه مونده. 

تازگی ها زندگیم اینجوری شده:«هرچی دلت خواست بکن:)»

۱۵ نظر ۵ موافق ۱ مخالف
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان