میان مه و دود بیدار میشوم،بادی سوزناک کنار گوشم میپیچد،تار موهایم انقدر جلوی دیدم را گرفته است که حتی دستان برهنه و کبودم را نمیبینم،انگشتان پاهایم در کمال بیحسی روی زمین خشک کشیده میشوند.
یک ساعتی بود مشغول کشیدن چیزی بود؛مکث هایش برای خشک شدن رنگ های آبرنگش روی کاغذ باعث گم شدنش بین،ثانیه ها میشد.
آهنگی در گوشش زمزمه میشد.
فردی که با ابرنگ اشنایی ای ندارد حالا سعی در خلق یک منظره ی ابری است!؟
رنگ هارا قاطی هم میکند،میکشد،رنگ میکند،مکث میکند،و باز،رنگ میزند.
گاهی با خود میگوید اره خوب است.و گاه میگوید گند زده است.
هنگامی که قلم در دست دارد تنها دغدغه اش رنگ هاست؛ولی هنگام صبر با خود هزاران فکر دارد و خیال.
چشمانش خنثی نگاه میکند ولی مغزش؛او دارد با خودش حرف میزند.«تا به این روز به این اندیشیده اید که:انسان چگونه میتواند به فکر های خاسکتری و تاریک خود باز هم فکر کند؟
من کرده ام،به فکر کردن در مورد فکر هایم ماه ها پرداخته ام.»
بالاخره ،خشک میشوند.برگه ی پیش روی او با ترکیب آب و رنگ در خود پیچیده شده بود.موجی که بر روی کاغذ بود او را چندین دقیقه به خود شیفته کرد؛ گویی دخترک را وادار به صاف و مسطح کردنش دعوت میکرد.
این بود پایان آوازی که در گوش او میپیچید و پایان نقاشی به ظاهر زیبای او.
پ.ن:نمیدونم چرا با گذاشتن موزیک پلیر یک جنگ جهانی دارم&_&
گل های بابونه،رقص کنان میان چمن زار چشم نوازی میکنند،پاهای برهنه ام زندگی را با هر قدم حس میکند.ولیکن صورتم؛او همچنان بدون حمل هیچگونه حسی نگاه میکند و پلک میزند.
باز به تو فکر میکنم.تویی که حتی چهرهات که نشان از شیدایی داشت را به خاطر ندارم... ؛دستانت،گرمی آنها،آنها را به یاد دارم.شایدم به یاد دارم درست نباشد نه؟!
چون هرگز نمیتوان گرمای زندگی بخششان را در ذهن خود جای داد.من آنها را حس میکردم من انها را با تمام وجود در لامسه ی خود حس میکردم.
اما چشمانت،چرا آنها را مانند خاطره ای از کودکی تار و پود به خاطر می اورم؟
شاید چون ان گرمای دستانت را نداشتند،شاید چون هیچوقت به من نگفتند که مرا دوست دارند.شاید چون هیچوقت از دیدن چشم های من خوشحال نبودند.شاید...
جواب های گذرای بچگانه ی زیادی برای خود دارم ولی تو چی؟