پلک هایم انقدر سنگین اند که انگار نمیتوانند دیگر برای طلوع افتاب صبر کنند.
صدای پچ پچ قطره ها با همدیگر،به گوش هایم تلنگری میدهند.
باد همچون طوفانی خشمگین اما مادری آرام تار های موهایم را مثل بالرین به رقص وا میدارد.
خورشید از دور رخی نشان میدهد؛زیباست.
میدرخشد.گرما میبخشد.
قلبم آوایی تند تر را به گوش میرساند.حال دیگر خورشیدِ پشتِ کوه با تمام توان روی قطرات آبی دریا میتابید.
پ.ن:قالبمممم،میخوام براش غش برم:)))