هر روزی که میگذشت مانند نواری قدیمی بود،هر قطعه شبیه هم بود ولی هر روز یک بخش جدیدی از ان را گوش میدادی.
باز خورشید طلوع میکرد،پلک ها از هم جدا میشدن و خستگی شب را با آب، در دست و صورت زدن پشت سر میگذاشتند.خوراکی هایی از سر عجله میخوردند و مثل قارچ سر از خیابان ها در میاوردند.
در این هنگام من هنوز میان لحاف و تشکم پیچ میخورم تا کمی بیشتر بخوابم،تقریبا لنگ ظهر بیدار میشوم دیگر نیازی به خوردن صبحانه ی مفصل ندارم.
زندگی تماما یک نواخت است،باز دارم از بیکاری به تکلونوژی پیشرفته ی نچندان بدردبخور فکر میکنم.
متن های کذایی باز هم مغزم را درگیر خود کرده است.
با بی توجهی به سناریو های مغزی سراغ گوشی میروم باز هم بیکارم،بیکار تر از هر کسی.
به ویالون خاک خورده ی کنار اتاق فکر میکنم؛چرا نسبت به آن انقدر کم توجه و بی علاقه شدم؟
باز سراغ متن هایی از هر گوشه ی بیان میگردم.
دوباره بیکارم به دنبال تکالیف کلاس هایم میروم،طولی نمیکشد که باز بیکارم.
بیکاری در من ریشه مرده است یا چی؟
بر کتاب پناه می اورم،ساعت ها غرق خواندم ولی به این فکر میکنم که،نمیتوانم تمام روز را با کتاب خواندن سپری کنم.
کتاب را میبندم؛باز آن حس ارامش را در درونم حس میکنم.
ولی چرا حس میکنم زندگی بیشتر از سرگرم کردن خود با چیزهایی کوچک هست.
زندگی این است که هر روز با ناامیدی ای از خود بیدار شوی و سعی کنی روز ها،هفته ها،ماه ها ،و حتی سال های خود را با بیکاری و یا سرگرمی خود با مادیات بگذرانی.
معنویات چه؟
انها کجا هستند!
باز سوالاتم را با کلنجار های خود در گوشه ی ذهنم تنها میگذارم.
بالاخره وظیفه و کاری برای انجام دادن دارم.
اما اینبار هم از زیر بار این کار طفره میروم.
پ.ن:چقدر روزای آخر تابستون طاقت فرسا شده#_#