ꜱɪʟᴇɴᴛ ᴇʏᴇꜱ

Just look! Don't say anything

~برای حقیقتی که تلخ و بدمزس~

برای حقیقتی که تلخ و بدمزس:))) 

همگان زن را والا دانسته و او را نشانه ی فر و فروغ می دانند. هر نژادی این موجود سپند را می ستایند.و از ستبر ستوار او در حیرتند.

حال بگویید که چه کسی میتواند اینهمه تبار را از چیرگی باز دارد؟

در پایان این همه پاکدامنی و پارسایی ناراستین شما،ظفرمندی در انتظار پردلان نستوه به انتظار نشسته است.

بترسید از روزی که گزندتان شما را غرق در آتش کند.بترسید! 

پ‍.ن:دیگه نباید سکوت کنیم:))

۱۵ موافق ۰ مخالف

~برای زَمینی شُدَنِت~

اوکی،اینو هممون میدونیم که برا پست تولد خیلی دیره؛ولی ثنایا باور کن اونقدر داغون بودم که تازه اوکی شدم و تونستم یکی دو جمله سر هم کنم و بهت رسمی تبریک بگمD": 
یکبار از یکی شنیدم که میگفت:بعضی آدما کافیه یک خنده بزنن،با اون لبخند کلی ادم دلشون گرم میشه:) 
میدونی چیه؟من او گرما رو حس کردم؛اون لبخند متقابل رو.
شاید چندین کیلومتر از هم فاصله داشته باشیم ولی فقط یک خنده لازمه که تو قلبم حست کنم.
فقط یک متن برا انتشار لازمه که از افکاراتت باخبر بشم.
شاید فکر کنی یکی دو کلام فوق حرفمونه،ولی وب تو تنها جاییه که قبل از چک کردن پیامم رو دکمه ارسال میزنم و بیگ اسمایل میزنم.چون مطمئنم جوابش قراره یک خنده رو لبام بکاره،یک گرمای زندگی بخشی تو دلم جووونه بزنه، و یک خاکستری از روحم بپره.
مرسی که این حس خوبو بهم هدیه میدی،مرسی که خدای خوش لبخند منی:) 
تولدت مبارک🧡

برای روح نارنجی~

۶ نظر ۸ موافق ۰ مخالف

فقط چند دقیقه درد و دل

دیدین بعضی وقتا بغض گلوی ادمو میبره؟!

من دقیقا تو همین شرایطم،دلم میخواد مثل سیل و طوفان گریه کنم ولی باید گریه نکردن رو یاد بگیرم.

دلم میخواد وقتی یکجایی گیر افتادم، داد بزنم و بگم من مامانمو میخواااام!

دلم میخواد اونقدر داغون بشم که چند ماه بخواد تا تکه هامو سر هم کنن....

ولی من هنوز یک شخص خیلی سر سختو از خودم نشون میدم.

فقط یک لحظه کافیه که مثل بمب بترکم.فقط یک حرکت که باعث بشه این فرضیه سنگدل بودنمو بشکنم.

فقط به یک باد خفیف بندم....

پ‍.ن:کسی هست که بتونه چسناله های منم به دوش بکشه؟؟

۹ نظر

~عشق دیرینه من~

به خاطر دارم روزی غرق در اعجاز وجودت بودم؛چگونه روزهای لبریز از عشق به وداع ختم شد!
فصل خزان بود،چرخ های دوران دوچرخه ات همراه بادی سوزناک ایستاد.قلبم سرشار از شاپرک های رنگین شد؛عشق دیرینه من،بعد ماه ها هجر تو را در آغوش فشردم.عطر تنت را در بینی جریان بخشیدم.و انگشتانت را میان دستانم حس کردم.
آن روز گر پایانی نژند نداشت،بهترین روز هستی برایم می‌بود.
قلبم دگر طاقت این را نداشت،شاپرک های قلبم گوشه ای میان تار های عینکبوتی گیر کرده و خاکستری شده بودند.
زنده بودند ولی نفس نمیکشیدند؛با چه جسارتی میتوانستم به تویی که دگر مرا از یاد برده بودی، بگویم "بمان" .

۲ نظر ۹ موافق ۰ مخالف

~خورشید پُشتِ کوه~

پلک هایم انقدر سنگین اند که انگار نمیتوانند دیگر برای طلوع افتاب صبر کنند.
صدای پچ پچ قطره ها با همدیگر،به گوش هایم تلنگری میدهند.
باد همچون طوفانی خشمگین اما مادری آرام تار های موهایم را مثل بالرین به رقص وا میدارد.
خورشید از دور رخی نشان میدهد؛زیباست.
میدرخشد.گرما میبخشد.
قلبم آوایی تند تر را به گوش میرساند.حال دیگر خورشیدِ پشتِ کوه با تمام توان روی قطرات آبی دریا میتابید. 

پ‍.ن:قالبمممم،میخوام براش غش برم:)))

۱۰ نظر ۷ موافق ۰ مخالف
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان