جلوی پنجره منتظر بودم که باز بتونم اون چشم های مرواریدی تو ببینم،پرده رو کنار زدی و پنجره رو باز کردی،باد پرید بغلت و موهای پریشانت رو به بازی در اورد.
چشماتو بستی و نفسی کشیدی،مثل اثار هنری موزه غرق چشمات شده بودم.
اونا منو یاد ماه مینداخت،نمیتونم توصیفشون کنم چون به قدری که زیبان؛
جادویی هم هستن،یاد روز اولی که تو رو دیدم؛میفتم.
دونه های برف داشت اروم اروم روی زمین مینشست،دستای یخ کرده قرمزت داشتن شال گردنی خردلیت رو سفت میکردن،بخار نفست جلوی صورتت رو میگرفت، ولی از همون فاصله دور میتونستم به چشمات زل بزنم که از شدت خستگی و خوابآلودگی دارن خمار میشن.
از همون روز اول که دیدیمت یک عشق کتاب بودی و هنوزم هستی،داشتی پاراگراف های کتاب رومئو و ژولیت رو میخوندی.یهو کتابو بستی و تو سینت فشردیش،و اروم به گوش باد زمزمه کردی:کاش روزی منم رومئو خودمو پیدا کنم.
من اینجام، رومئو ی تو،ولی ژولیت تو بی خبر از من منتظر عشق دیرینتی:)
پ.ن: نظر؟