کنار درخت بونسای وایستاده بود،بدنش سرشار از هیجان بود.نه تنها چشماش بلکه با تک تک سلول هاش منتظر فردی بود که قراره بیاد.
نمیتونست سر جای خودش وایسه فقط تکون میخورد،روی نوک پا وایمیستاد و باز پاهاشو به زمین میچسبوند...
بدون لحظه ای مکث چشماش بینه ساعت مچی و سر کوچه میرفتن و میومدن،بالاخره عدد یازده تبدیل شد به دوازده و مردی جوان سر کوچه ظاهر شد؛چشم های دختر گرد شدن و چشماش داشتن مثل ستاره ها میدرخشیدن:)
مرد جوان چند قدمی جلو تر اومد که چشماش به گیره های سبز لای موهای طلایی دختر افتاد.
دخترک سر جای خودش خشک شده بود و قلبش چنان میتپید که میشد صداش رو شنید.
مرد جوان لبخندی زد و دختر خودشو پرت کرد بغل خندان مرد جوان...
این داستان عاشقانه نیست بلکه داستان خواهر و برادریه که فقط لحظه شکوفه زدن درختا میتونستن همدیگه رو ببینن؛این یک قانون بود،قانون بین خواهر و برادرش..
هیچکسی نمیدونست چرا یک سال حسرت میکشن تا همدیگه رو ببینن ولی این قانون بود دیگه،نمیشد که قانونو زیر پا گذاشت•^•
اون دخترک هر روز ساعت ۱۲:۱۲ اونجا وایمیستاد با اینکه میدونست قراره برادرش نیاد ولی اون معتقد بود که این لحظه جادویی بهش میگه که حال مرد جوان خوبه و فقط یکمه دیگه باید صبر کنه تا اونو ببینه و محکم بغلش کنه..
~
عیدتون مبااااارکککک:)))
ایشالله به همه ارزو هاتون برسین✨