ꜱɪʟᴇɴᴛ ᴇʏᴇꜱ

Just look! Don't say anything

روزهایی که بوی تو را می داد~

1401/10/27

«کاش آن روزی که مرا در آغوش فشردی میان دستانت محو میشدم و جایی میان قلبت پیدا میکردم.»

1401/11/26

«وقتی از دور داشتم به خنده های قشنگت گوش میدادم فکر نمیکردم میفهمی؟!فک نمیکردم وقتی از کنارت رد میشدم متوجه نامرئی شدنم،بودی!...»

ادامه مطلب ۵ نظر

فکر میکنی اوج درد اینجاست؟~

هر چقدر هم تلاش میکنم،نمیتوانم آن لحظه های دیوانگی را معنا کنم.

آن ابرهای سیاهی که هر لحظه بیشتر از قبل وجودم را فرا میگرفتند، دیگر مثل خون میان رگ هایم پخش میشوند.نمیتوانم خود را از آن تصورات رقت انگیز بیرون بکشم؛هیچوقت تصویر های درون مغزم اینقدر واضح نبودند،اینقدر روان و صادقانه جملات درون مغزم شکل نگرفته بودند،میان خواب و بیداری میتوانستم درد را معنا کنم.داشتم به صدای درون مغزم گوش میدادم[تا کی میتوان برای آن نمایش پشت پرده های قرمز هیجان داشت؟]حس میکنم یک راوی را قورت داده ام و او دارد هم اکنون جایی میان وجودم برایم داستان تعریف میکند.[وقتی اون پرده ها کنار میرن تنها چیزی که قراره ببینی،اون روزهای بر باد رفته ای خواهد بود که برای دونستن داستان زندگی های پشت پرده تقلا کرده بودی...]اشک هایم بی دلیل روی گونه هایم جا خشک میکنند.[حالا به اطرافت نگاه کن،تنها صحنه های خالی و نور های آزاردهنده ای موندن که قرار بود روی اونا موفقیت های زندگیت جا بگیرند.]

[حالا چی؟چه فکری میکنی؟پایان زندگی اینجاست.جایی که تازه فهمیدی ثانیه های عمرت همه رویایی در خواب بودن؟]

میتوانم درد را حس کنم،آن حسرت اندوهگین دختر بچه ای که در نقطه ی مرکزی خیالات خود عاجزانه به دنبال مرگ میگردد.

[فکر میکنی اوج درد اینجاست؟] 

نور ها محو میشوند و پرده ها بسته.

میتوانم حس کنم ریه هایم پر از آب شده اند،دست و پا هایم برای چند دم و بازدم دیگر به این طرف و انطرف میروند.گویی این پایین زمان کند تر میگذرد.

[هنوز هم فکر میکنی این اوج فاجعه است؟] 

دیگر نمیتوانم بگویم آن دخترک به دنبال مرگ است،چقدر احساسات قابل لمس بود؛تنها چند ثانیه قبل او به دنبال پایانی برای همه چیز بود اما حالا برای زنده ماندن دست و پا میزند...برای یک شروع دباره از درد به خود میپیچد.

[درد اونقدر ساده معنا نمیشه،اگر فکر میکنی این لحظه بدترینه....]ناگهان تاری به نازکی مو همچون بوسه ای بر روی بدن درد کشیده دختر،مینشیند.

نخ های قرمز بخت او تبدیل به نخ های نامرئی عروس دریایی ای شد که در زیرین ترین بخش دریا معنای واقعی آن کلمه را بر او کامل کرد[پس باید بگم بدترین هم بدترین خودش رو داره.]

بالاخره آن کابوس تمام میشود،یک دم طولانی و بازدمی لبریز از غم.... 

 

پ‍.ن:واقعا دارم دیوونگی رو تجربه میکنم؟

۲ نظر ۱۱ موافق ۰ مخالف

فرار:تنها کاری که آن روز کردم~

دونه های سفیدی روی هوا پخش میشن،صداهای بلند و ناواضحی به گوش هام میرسه.با سرعت از پله ها پایین میام،چشم های طلبکار ناظم مدرسه داره منو قورت میده.دیگه اهمیتی نداره چی ازش بشنوم؛ به راهم ادامه میدم و خودمو به حیاط مدرسه میرسونم.نفس حبس شده رو بیرون میدم،دارم سرما رو توی ریه هام حس میکنم.شاید تونسته باشم از بین ادمایی که داشتن خودشونو احمق و احمق تر نشون میدادن،در برم؛ولی هنوز اون صداهای بلند و آزار دهنده به گوش میرسید.هر کدوم از پنجره ها رو که نگاه میکنم یک صدای اوازی میومد.

ادامه مطلب ۱ نظر ۶ موافق ۰ مخالف

تا کی میتوان رقت انگیز زندگی کرد؟~

​​​​​​طوری لبش را میجَوَد که انگار تشنه ی قرمزی پشت پوستش است.بالاخره خون!چشمان خسته اش بسته میشوند؛زبانش طعم خون را میچشد.لبخند تلخی مهمان این ضیافت است...

[تا کجا میتوان پیش رفت؟!تا کی میتوان رقت انگیز زندگی کرد؟]باد میوزد و درد را برایش معنا میکند.سوزشی سطحی اما دردی عمیق.

شاید جواب سوالهایش این باشد...[تا جایی که تک تک سلول هایت نیز درد را بچشند:)]

۹ موافق ۱ مخالف

چالش 30 کالج~

وبی که این چالش ازش سرچشمه گرفت: کلیک3>

و کسی که همه رو به این چالش دعوت کرد: کلیک3>

روز اول:

آرام 

من ندانم دگر آرام چیست! 

ادامه مطلب ۴ نظر ۵ موافق ۰ مخالف
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان