ꜱɪʟᴇɴᴛ ᴇʏᴇꜱ

Just look! Don't say anything

فرار:تنها کاری که آن روز کردم~

دونه های سفیدی روی هوا پخش میشن،صداهای بلند و ناواضحی به گوش هام میرسه.با سرعت از پله ها پایین میام،چشم های طلبکار ناظم مدرسه داره منو قورت میده.دیگه اهمیتی نداره چی ازش بشنوم؛ به راهم ادامه میدم و خودمو به حیاط مدرسه میرسونم.نفس حبس شده رو بیرون میدم،دارم سرما رو توی ریه هام حس میکنم.شاید تونسته باشم از بین ادمایی که داشتن خودشونو احمق و احمق تر نشون میدادن،در برم؛ولی هنوز اون صداهای بلند و آزار دهنده به گوش میرسید.هر کدوم از پنجره ها رو که نگاه میکنم یک صدای اوازی میومد.تا به خودم میام متوجه میشم منم دارم با دوستام همون کارو میکنم..دارم با صدای بلندی وسط حیاط داد میزنم و میخونم...میخندم،دارم به این میخندم که کی اوضاع انقدر داغون شد...کی دوباره خودمو گم کردم؟!چرا وقتی همه چیز آسونه دارم سخت ترش میکنم.چرا با زور و اصرار خودمو به یک فلاکت میکشونم؟مغزم از شدت اورثینک کردن داره نابود میشه...نباید بهش توجه کنم.نباید ببینمش و نباید بهش فکر کنم.

از ستایش میخوام بغلم کنه؛ولی چی شد که رو زمین افتادیم؟شاید دوتامونم خسته تر از چیزی هستیم که بتونیم سرپا وایسیم.یکی از همکلاسی هام میگه سرمامیخو م پس بهتره بلند بشم و دستامو میگیره تا بلندم کنه.اما من دلم میخواست تا وقتی "اون" بیاد و بلندم کنه رو همون آسفالت خیس و نم دیده بمونم.بلند میشم و میرم کلاسشون،پشتش به منه پس منم سعی میکنم بیخیالش بشم.در کل روز اشتباهی رو شروع کرده بودم؛دیگه نمیتونستم دربرابر کارای مزخرفی که جلو چشمم رخ میداد سکوت کنم.بازم فرار میکنم.تا جایی که میتونم ازشون دور باشم،فرار میکنم.اونم پشت سرم میاد بیرون، پس چشمامو میبندم و سرمو رو شونه های ستایش میزارم.میگه بیا یک کاری کنیم،یک بازی...

_بازی؟

+اوهوم،چشماتو بسته نگه دار و به یک خونه فکر کن؛یک خونه که توش آرومی..

_تو هم اونجایی؟ 

+اوکی..چه شکلیه؟ 

از رنگ های دیوار تا گل های روی میز...از کتابخونه تا پنجره های خونه با هم حرف میزنیم.واقعا حالم بهتر شده بود.ازش پرسیدم همه رفتن؟گفت اره،گفتم اونم رفت؟یس،خیلی وقته رفته.

برمیگردیم کلاس،همه چی قابل تحمل تر شده؛نزدیک زنگه و از معلم میخوام بهم اجازه بده تا واس هوا خوردن برم حیاط.یکی از هفتما که تو کلاسمون بود گفت:چه رک! نفهمیدم داشت تعریف میکرد یا تحقیر.بالاخره برای پنج دقیقه هم باشه تنها موندم،تونستم دریچه های مغزمو ببندم و از فکرهای عجیب غریبم دور بمونم؛زنگ مدرسه محکم تر از قبل صداشو به گوش میرسونه.امروز برای کل اکیپ روز اشتباهی بود،با اینکه گزینه ای مبنا بر نرفتن داشتیم بازم رفتیم.من فقط به خاطر "اون"،اونجا بودم ولی بقیه چی؟به خاطر من اونجا بودن؟

دارم از دور صداشونو میشنوم،اونا میخوان منو سر به سر بزارن؟یا شایدم ایسگام کنن!

میاد نزدیک و میگه:‹بیا بغلم›.شاید اگه فکر نمیکردم این یک شوخی بی مزس میتونستم محکم بغلش کنم ولی ترجیح دادم فقط دستامو دورش بندازم و به حرفش گوش بدم.چرا طوری رفتار میکرد که انگار از دیدنم خوشحاله!یعنی من فقط به اون بخشی که گفت:‹اینجوری بودم که این کیه ولی الان من نسبت به تو....›توجه کردم!نسبت به من چی؟تا اخر زنگ کنار هم بودیم ولی مکالمه همونجا بدون هیچ فعلی باز موند.شاید تنها قشنگی روزم"اون"بود.اونی که یادم انداخت چرا اون لحظه های فاکینگ رو تو مدرسه گذروندم،قبلنا واقعا برام مهم نبود اون کِی کجاست و با کی داره چیکار میکنه......ولی الان فرق میکنه،با تموم قبلنایی که خودمو قول میزدم؛فرق میکنه.

 

پ‍.ن:واقعا از شدت توجهم به "اون"توی متنم تعجب کردم+-+

پ‍.ن:دلم برا روزانه نویسی تنگ شده بود.

۶ موافق ۰ مخالف

وضعمون توی مدرسه بنظر مشابهه ، فقط من ستایش ندارم.

بعضی وقتا فک میکنم فقط خودمم که دارم اوضاع رو واس خودم سخت میکنم...اگه تو هم همین حسو داری پس واقعا مشابههD: 


ستایش؟شاید اگه اون روی رومخش رو هم نداشت واس همه لازم بودxD

طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان