هر چقدر هم تلاش میکنم،نمیتوانم آن لحظه های دیوانگی را معنا کنم.
آن ابرهای سیاهی که هر لحظه بیشتر از قبل وجودم را فرا میگرفتند، دیگر مثل خون میان رگ هایم پخش میشوند.نمیتوانم خود را از آن تصورات رقت انگیز بیرون بکشم؛هیچوقت تصویر های درون مغزم اینقدر واضح نبودند،اینقدر روان و صادقانه جملات درون مغزم شکل نگرفته بودند،میان خواب و بیداری میتوانستم درد را معنا کنم.داشتم به صدای درون مغزم گوش میدادم[تا کی میتوان برای آن نمایش پشت پرده های قرمز هیجان داشت؟]حس میکنم یک راوی را قورت داده ام و او دارد هم اکنون جایی میان وجودم برایم داستان تعریف میکند.[وقتی اون پرده ها کنار میرن تنها چیزی که قراره ببینی،اون روزهای بر باد رفته ای خواهد بود که برای دونستن داستان زندگی های پشت پرده تقلا کرده بودی...]اشک هایم بی دلیل روی گونه هایم جا خشک میکنند.[حالا به اطرافت نگاه کن،تنها صحنه های خالی و نور های آزاردهنده ای موندن که قرار بود روی اونا موفقیت های زندگیت جا بگیرند.]
[حالا چی؟چه فکری میکنی؟پایان زندگی اینجاست.جایی که تازه فهمیدی ثانیه های عمرت همه رویایی در خواب بودن؟]
میتوانم درد را حس کنم،آن حسرت اندوهگین دختر بچه ای که در نقطه ی مرکزی خیالات خود عاجزانه به دنبال مرگ میگردد.
[فکر میکنی اوج درد اینجاست؟]
نور ها محو میشوند و پرده ها بسته.
میتوانم حس کنم ریه هایم پر از آب شده اند،دست و پا هایم برای چند دم و بازدم دیگر به این طرف و انطرف میروند.گویی این پایین زمان کند تر میگذرد.
[هنوز هم فکر میکنی این اوج فاجعه است؟]
دیگر نمیتوانم بگویم آن دخترک به دنبال مرگ است،چقدر احساسات قابل لمس بود؛تنها چند ثانیه قبل او به دنبال پایانی برای همه چیز بود اما حالا برای زنده ماندن دست و پا میزند...برای یک شروع دباره از درد به خود میپیچد.
[درد اونقدر ساده معنا نمیشه،اگر فکر میکنی این لحظه بدترینه....]ناگهان تاری به نازکی مو همچون بوسه ای بر روی بدن درد کشیده دختر،مینشیند.
نخ های قرمز بخت او تبدیل به نخ های نامرئی عروس دریایی ای شد که در زیرین ترین بخش دریا معنای واقعی آن کلمه را بر او کامل کرد[پس باید بگم بدترین هم بدترین خودش رو داره.]
بالاخره آن کابوس تمام میشود،یک دم طولانی و بازدمی لبریز از غم....
پ.ن:واقعا دارم دیوونگی رو تجربه میکنم؟