گل های بابونه،رقص کنان میان چمن زار چشم نوازی میکنند،پاهای برهنه ام زندگی را با هر قدم حس میکند.ولیکن صورتم؛او همچنان بدون حمل هیچگونه حسی نگاه میکند و پلک میزند.
باز به تو فکر میکنم.تویی که حتی چهرهات که نشان از شیدایی داشت را به خاطر ندارم... ؛دستانت،گرمی آنها،آنها را به یاد دارم.شایدم به یاد دارم درست نباشد نه؟!
چون هرگز نمیتوان گرمای زندگی بخششان را در ذهن خود جای داد.من آنها را حس میکردم من انها را با تمام وجود در لامسه ی خود حس میکردم.
اما چشمانت،چرا آنها را مانند خاطره ای از کودکی تار و پود به خاطر می اورم؟
شاید چون ان گرمای دستانت را نداشتند،شاید چون هیچوقت به من نگفتند که مرا دوست دارند.شاید چون هیچوقت از دیدن چشم های من خوشحال نبودند.شاید...
جواب های گذرای بچگانه ی زیادی برای خود دارم ولی تو چی؟
تو جوابی نداری:)