ꜱɪʟᴇɴᴛ ᴇʏᴇꜱ

Just look! Don't say anything

:)

 
ک‍‍وچ‍ه شه‍‍ر دل‍م
فریدون فروغی

Magic Spirit
 

nothing important

خیلی دلم میخواد شبیه وبلاگ نویسا بنویسم ولی شبیه دفتر خاطرات و تفاله های ذهنی یک تینیجر میشه.راستش قبلا هم نمیتونستم یک وبلاگ نویس باشم،فقط داشتم خودمو مشغول میکردم،پس همین الانم همین کارو ادامه میدم.نوشتن های بیهوده رو دارم میگم.

ولی شما نمیتونین نوشته های فوق العاده مسخره‌ی من رو ببینین چون قرار نیست حوصله ی همون چند نفری هم که حواسشون به ستارم هست رو سر ببرم.سووو فقط این یک بار رو قراره ستارم روشن بشه و متن بدون محتوام توی لیست شیر شده هام باشه.انی وی.

اینجا دو ساله هم شده تازه..جالبه.

۶ موافق ۰ مخالف

I'm getting a little talkative

Oh!sh!t.i'm getting  a little talkative

مدتیه که در مورد روند زندگیم با کسی،هم صحبت نشدم و الان در بحرانم.. 

واقعا کی اینقدر به تکامل رسیدیم!وقتی متوجه میشم که دقایق زیادیه در حال سنجیدن هر موقعیت و حرفیم که توی اطرافم رخ داده؛متعجب میشم.کی من تونستم انقدر بزرگ بشم.

یکی از همکلاسی هام که اتفاقا پارسالم همکلاسی بودیم،بهم گفت که همیشه خیلی منطقی حرف میزنم.اولش خوشم اومد که به چشم یک انسان عاقل میبینن‌ منو.ولی بعدش با خودم گفتم نه!من چیزی که واقعا هستم و چیزی که نشون میدم قطعا آینه همدیگه نیستن.من نصف اوقاتم توی مدرسه رو در حال معاشرت کردن با بغل دستی پرحرفم و نصف دیگش رو در حال سکوت با بغل دستی دیگم هستم. 

از اول مهر تا الان رو که نگاه میکنم میبینم که به طرز فاکینیگی من وراجی کردم و از این کار خسته نشدم.بعضی وقتا بغل دستی شماره یکم(همون دختره که نمیدونم چجوری و چطوری شروع به حرف زدن باهاش میکنم)میگه چرا انقدر میخندی؟وقتی اینو میگه تازه میفهمم که دسته گلی به آب دادم،من واقعا از صمیمی شدن با افرادی که هنوز هیچی از اخلاق و طرز فکرشون نمیدونم بدم میاد.اما سال های زیادی رو در حسرت اجتماعی بودن پشت سر گذاشتم و الان که بدون هیچ مقدمه ای میتونم مکالمه رو با یکی اغاز کنم،خیلی واسم زیادیه.

ادامه مطلب ۴ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

~I miss home so much

قبلنا فک نمیکردم که نوشتن انقدر واسم سخت بشه که,دقیقه های زیادی رو به این باکس سفید رنگ معروف بیان خیره بشم و هیچی واسه ثبت کردن توی وبلاگ خیلی خیلی عزیزم نداشته باشم.

ولی گذر زمان همه چیز رو عوض میکنه,ادما بزرگ میشن و خیلی چیزا دیگه اون حال و هوای به قول میتسوری"چرخ اور"خودشونو ندارن.

یادمه یک وقتایی بود اسمون اینجا پر از ستاره های درخشانی بود.یک وقتایی بود ادمای اینجا تنها کسایی بودن که از حرفای پنهون توی جعبه تاریکمون خبر داشتن.یک وقتایی هم بود که حس میکردی متعلق به اینجا و ادماش نیستی,ولی هرچی هم که میشد باز یک گوشه ای از این داستان بودی.یک گوشه واس خودت مینوشتی و حال میکردی.

حالا فقط میتونی اسمون تاریک و سیاهشو ببینی.نه دیگه مهمونی های چایی خرون داره,نه نامه های درد و دلی حیاط پشتی.و نه,.....

فقط یکی دوتا بازمونده از این خانواده رو داره.تنها ادمایی که به خاطرشون میای اینجا چون هنوزم فک میکنی بعضی وقتا به این خانواده مجازیت احتیاج پیدا میکنی.

و در اخر اگه بخوام یک اعترافی بکنم.میگم.

من دلم خیلی واسه خونه و ادماش تنگ شده.

۹ نظر ۹ موافق ۰ مخالف

I'll miss you forever

۷ موافق ۰ مخالف

زندگی جندوکی به روایت عکس~

۱۷ موافق ۰ مخالف
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان